کتاب آذرستان اثر محمدعلی علومی؛ داستان هوسبازی غاصبان و اربابان استعمارگر
رمان آذرستان کتاب برگزیده سال ۷۷
کتاب آذرستان اثر محمدعلی علومی؛ داستان هوسبازی غاصبانی است که «زر و زور» شاهکلید بازکردن همه قفلهای عرفی و دینی و قانونی پیش رویشان بوده است.
معرفی کتاب آذرستان محمدعلی علومی
فیلم «کیف انگلیسی» را که خاطرتان هست که یک مجموعه تلویزیونی در خصوص دهه 30 و روایت اتفاقات تاریخی ایران در آن برهه از زمان بود.
رمان «آذرستان» یک قصه تاریخی – تصویری است که ظرفیت تبدیل شدن به یک کیف انگلیسی دیگر را دارد منتهی بنا به دلایلی که مهمترینش ضعف توزیع آثار ناشران دولتی است؛ تا امروز اصلاً دیده نشده چه رسد به اینکه خوانده شود و حرفهایهای سینما و تلویزیون آن را دست بگیرند.
کتاب آذرستان سال ۱۳۷۵ و از سوی نشر سورهمهر منتشر گردید.
رمان اجتماعی «آذرستان» که به عنوان رمان تشویقی سال 77 معرفی شده است، از مهم ترین آثار علومی به شمار می رود.
«رمان آذرستان» در سه بخش با بیانی شیوا و قلمی ساده به گونه ای نگارش یافته که مخاطب را به ادامه خواندن ترغیب می کند.
داستان کتاب آذرستان به قلم استاد علومی
داستان در خطه کرمان اتفاق میافتد و روایت ارباب و رعیتی سالهای نه چندان دوری است که روس و انگلیس بیواسطه و بیواهمه ارباب همه بودند و هر یک قطعهای از ایران را صاحب شده بودند!
کتاب آذرستان، داستان هوسبازی غاصبانی است که «زر و زور» شاهکلید بازکردن همه قفلهای عرفی و دینی و قانونی پیش رویشان بوده است.
محمدعلی علومی که در این رمان حتی اصطلاحات بومی بم و کرمان را در انتهای کتاب معنا کرده تا خواننده شیرینتر و روانتر تاریخ سیاه گذشته ایران و ایرانی را ورق بزند؛ داستان قدیمی جداکردن لیلی و مجنونهایی را راوی شده که فقر کمرشان را خم کرده اما «عزت» و «غیرت» آنها را چون روزهای بیخزان، استوار نگاه داشته و عدالتخواهی شرط حیاتشان بوده است./تبیان
بخشی از متن کتاب آذرستان؛ رمان محمدعلی علومی
فرنگیس، نگاه به گریز فاخته، لبخند زد و گذشت. سبویی پر از ماست به دست گرفته بود و آن را گاه به بازیگوشی پیچ و تابی میداد همچون اندام رعنای خودش، سبو هم با هر گام او پیچ و تابی میخورد.
طره مویی سیاه از زیر چارقدش به درآمده بر پیشانی پهن و سفیدش میچرید و در نسیم میجرید. سواران صمصام نشسته بر اسبهای سیاهشان نرم و بیصدا پیش میآمدند، خیره به فرنگیس. سوار پیر به همپای جوانش نگاه کرد و لبهای کلفت و کبودش به نشان نیشخندی باز و کشیده شدند. سرجنباند و از بیخ گلو غرید: هوووم.
همراه جوانتر هم نگاه به فرنگیس، سرجنباند. از اسب جهید و نرم خیز برداشت، نشست و برخاست. دست سنگینش بر دهان فرنگیس نشست. فرنگیس حیرت زده و ترسیده تقلا کرد بگریزد. سبو از دستش افتاد و شکست. سوار او را تنگ در مشت و چنگ گرفت و چون آهی سبک از زمین برداشت و بر زین نشاندش…