داستان نبرد هفتواد و اردشیر بابکان در بم؛ پایان اشکانیان آغاز ساسانیان
روایت هفتواد: نام دو شهر بم و کرمان ارتباطی با داستان افسانهای کرم ابریشم ندارد.
شاهنامه فردوسی و کتاب ‘کارنامه اردشیر بابکان’ افسانه هفتواد را نقل کردهاند؛ با اندکی تفاوت اما ماهیت یکسان. داستان هفتواد در شهر کجاران (بم امروزی) روایت میشود.
افسانه هفتواد
معنی لغوی اسم هفتواد
هفتواد را همچنین بهصورت هپتان بَخت نیز آوردهاند که معنای آزاد شده از هفت آسمان را میدهد.
ماجرای کرم ابریشم و دختر هفتواد
اواخر حکومت اشکانیان و اوایل حکومت ساسانیان، فردی به نام هفتواد در شهر کجاران (کلالان – بم) زندگی میکرد که هفت پسر و یک دختر داشت.
براساس روایت شاهنامه؛ در شهر کجاران نانآوران خانواده، در کار ریسندگی مشغول بوده و اقتصاد شهر بر ابریشم استوار است.
دختر هفتواد روزها همراه با دیگر دختران شهر، دوک نخریسی برگرفته و در دامنه کوهی در نزدیکی شهر، به نخریسی میپرداخت. روزی دخترهفتواد در راه سیبی می بیند. آن را از زمین برداشته و درون آن کرمی مییابد. دختر کرم را از میان سیب برداشته و در دوکدان میگذارد، به بخت کرم به رشتن میپردازد. آن روز دخترک از طالع خوب کرم، دو برابر همیشه نخ میریسد. این داستان روزها ادامه مییابد.
نبرد اردشیر بابکان علیه هفتواد و کرم افسانهای
دو شکست اردشیر بابکان برابر هفتواد
شکست هفتواد برابر اردشیر بابکان
سرانجام هفتواد و دختر او
اردشیر بابکان با این پیروزی توانست آخرین بازماندههای اشکانیان را در بم براندازد و حکومت ساسانیان را پایهگذاری کند.
ماجرای نام بم و ترکیدن کرم ابریشم
در برخی از روایتها درمورد وجهتسمیه نام “بم” آمده: با ترکیدن کرم هفتواد صدای مهیبی به آسمان بلند میشود که آن صدای بَم باعث تغییر نام شهر کجاران به بم میشود.
این درحالی است که قرنهای بسیار قبلتر از داستان هفتواد، پادشاهی به نام اردشیر درازدست که با نام ‘اردشیر بهمن’ نیز شناخته میشود و برای متمرکز کردن مردم مناطق جنوب شرقی ایران یه شهر کامل اما محصور در دژ و دیوارهای مستحکم میسازد که به “قلعه بهمن” معروف میشود. این قلعه در واقع همان ارگ بم است و نام بم مخفف شدهی بهمن میباشد./ کتاب آینه شهرها از صنیعالدوله[/box]
نام کرمان برگرفته از کرم افسانهای نیست
ارگ بم را اردشیر درازدست بنا نهاد نه هفتواد
از افسانه تا واقعیت
افسانهها؛ روایتهای خیالی بهشمار میروند که البته میتوانند اتفاقات تاریخی و واقعی را هم در خود داشته باشند اما با اغراق و اسطورهسازی نمادین.
بعنوان مثال شخصیت بهمن بن اسفندیار که داستان جنگ وی با فرامرز در شاهنامه فردوسی آمده؛ در واقعیت همان اردشیر درازدست (اردشیر یکم هخامنشی) است که قرنها قبل از نگارش شاهنامه، بعنوان پادشاه ششم هخامنشی شناخته میشده است.
همچنین شخصیت هفتواد در تاریخ واقعی ایران وجود نداشته اما در واقعیت گروهی از اقوام ایرانی با نام هپتالان مدتی در نواحی شرقی ایران حکومت کردند و نهایتا توسط اردشیر ساسانی از بین رفتند.
در شاهنامه فردوسی هپتالان با نام هفتواد و داستانی متفاوت و افسانهای روایت شدهاند.
کتاب کارنامه اردشیر بابکان
بخشی از شعر / متن افسانه هفتواد در شاهنامه فردوسی
ببین این شگفتی که دهقان چه گفت
بدانگه که بگشاد راز از نهفت
به شهر کجاران به دریای پارس
چه گوید ز بالا و پهنای پارس
یکی شهر بد تنگ و مردم بسی
ز کوشش بدی خوردن هر کسی
بدان شهر دختر فراوان بدی
که بیکام جویندهٔ نان بدی
به یک روی نزدیک او بود کوه
شدندی همه دختران همگروه
ازان هر یکی پنبه بردی به سنگ
یکی دوکدانی ز چوب خدنگ
به دروازه دختر شدی همگروه
خرامان ازین شهر تا پیش کوه
برآمیختندی خورشها بهم
نبودی به خورد اندرون بیش و کم
نرفتی سخن گفتن از خواب و خورد
ازان پنبهشان بود ننگ و نبرد
شدندی شبانگه سوی خانه باز
شده پنبهشان ریسمان طراز
بدان شهر بیچیز و خرم نهاد
یکی مرد بد نام او هفتواد
برینگونه بر نام او از چه رفت
ازیراک او را پسر بود هفت
گرامی یکی دخترش بود و بس
که نشمردی او دختران را به کس
چنان بد که روزی همه همگروه
نشستند با دوک در پیش کوه
برآمیختند آن کجا داشتند
به گاه خورش دوک بگذاشتند
چنان بد که این دختر نیکبخت
یکی سیب افگنده باد از درخت
به ره بر بدید و سبک برگرفت
ز من بشنو این داستان شگفت
چو آن خوب رخ میوه اندرگزید
یکی در میان کرم آگنده دید
به انگشت زان سیب برداشتش
بدان دوکدان نرم بگذاشتش
چو برداشت زان دوکدان پنبه گفت
به نام خداوند بییار و جفت
من امروز بر اختر کرم سیب
به رشتن نمایم شما را نهیب
همه دختران شاد و خندان شدند
گشادهرخ و سیم دندان شدند
دو چندان که رشتی به روزی برشت
شمارش همی بر زمین برنوشت
وزانجا بیامد به کردار دود
به مادر نمود آن کجا رشته بود
برو آفرین کرد مادر به مهر
که برخوردی از مادر ای خوبچهر
به شبگیر چون ریسمان برشمرد
دو چندانک هر بار بردی ببرد
چو آمد بدان چارهجوی انجمن
به رشتن نهاده دل و گوش و تن
چنین گفت با نامور دختران
که ای ماهرویان و نیکاختران
من از اختر کرم چندان طراز
بریسم که نیزم نیاید نیاز
به رشت آنکجا برده بد پیش ازین
به کار آمدی گر بدی بیش ازین
سوی خانه برد آن طرازی که رشت
دل مام او شد چو خرم بهشت
همی لختکی سیب هر بامداد
پریروی دختر بران کرم داد
ازان پنبه هرچند کردی فزون
برشتی همی دختر پرفسون
چنان بد که یک روز مام و پدر
بگفتند با دختر پرهنر
که چندین بریسی مگر با پری
گرفتستی ای پاک تن خواهری
سبک سیم تن پیش مادر بگفت
ازان سیب و آن کرمک اندر نهفت
همان کرم فرخ بدیشان نمود
زن و شوی را روشنایی فزود
به فالی گرفت آن سخن هفتواد
ز کاری نکردی به دل نیز یاد
چنین تا برآمد برین روزگار
فروزندهتر گشت هر روز کار
مگر ز اختر کرم گفتی سخن
برو نو شدی روزگار کهن
مر این کرم را خوار نگذاشتند
بخوردنش نیکو همی داشتند
تنآور شد آن کرم و نیرو گرفت
سر و پشت او رنگ نیکو گرفت
همی تنگ شد دوکدان بر تنش
چو مشک سیه گشت پیراهنش
به مشک اندرون پیکر زعفران
برو پشت او از کران تا کران
یکی پاک صندوق کردش سیاه
بدو اندرون ساخته جایگاه
چنان شد که در شهر بیهفتواد
نگفتی سخن کس به بیداد و داد
فراز آمدش ارج و آزرم و چیز
توانگر شد آن هفت فرزند نیز
یکی میر بد اندر آن شهراوی
سرافراز با لشکر و رنگ و بوی
بهانه همی ساخت بر هفتواد
که دینار بستاند از بدنژاد
ازان آگهی مرد شد در نهیب
بیامد ازان شهر دل با شکیب
همان هفت فرزند پیش اندرون
پر از درد دل دیدگان پر ز خون
ز هر سو برانگیخت بانگ و نفیر
برو انجمن گشت برنا و پیر
هرانجا که بایست دینار داد
به کنداوران چیز بسیار داد
یکی لشکری شد بر او انجمن
همه نامداران شمشیرزن
همه یکسره پیش فرزند اوی
برفتند و گشتند پیکارجوی
ز شهر کجاران برآمد نفیر
برفتند با نیزه و تیغ و تیر
هیم رفت پیش اندرون هفتواد
به جنگ اندرون داد مردی بداد
همه شهر بگرفت و او را بکشت
بسی گوهر و گنجش آمد به مشت
به نزدیک او مردم انبوه شد
ز شهر کجاران سوی کوه شد
یکی دژ بکرد از بر تیغ کوه
شد آن شهر با او همه همگروه
نهاد اندران دژ دری آهنین
هم آرامگه بود هم جای کین
یکی چشمهای بود بر کوهسار
ز تخت اندرآمد میان حصار
یکی بارهای کرد گرداندرش
که بینا به دیده ندیدی سرش
چو آن کرم را گشت صندوق تنگ
یکی حوض کردند بر کوه سنگ
چو ساروج و سنگ از هوا گشت گرم
نهادند کرم اندرو نرم نرم
چنان بد که دارنده هر بامداد
برفتی دوان از بر هفتواد
گزیدی به رنجش علف ساختی
تن آگنده کرم آن پرداختی
بر آمد برین کار بر پنج سال
چو پیلی شد آن کرم با شاخ و یال
چو یک چند بگذشت بر هفتواد
بر آواز آن کرم کرمان نهاد
همان دخت خرم نگهدار کرم
پدر گشته جنگی سپهدار کرم
بیاراستندش وزیر و دبیر
به رنجش بدی خوردن و شهد و شیر
سپهبد بدی بر دژ هفتواد
همان پرسش کار بیداد و داد
سپاهی و دستور و سالار بار
هران چیز کاید شهان را به کار
همه هرچ بایستش آراستند
چنانچون شهان را بپیراستند
به کشور پراگنده شد لشکرش
همه گشت آراسته کشورش
ز دریای چین تا به کرمان رسید
همه روی کشور سپه گسترید
پسر هفت با تیغزن ده هزار
همان گنج با آلت کارزار
هران پادشا کو کشیدی به جنگ
چو رفتی سپاهش بر کرم تنگ
شکسته شدی لشکری کامدی
چو آواز این داستان بشندی
چنان شد دژ نامور هفتواد
که گردش نیارست جنبید باد
همی گشت هر روز برترش بخت
یکی خویشتن را بیاراست سخت
همی خواندندی ورا شهریار
سر مرد بخرد ازو در خمار
سپهبد که بودی به مرز اندرون
به یک چنگ در جنگ کردش زبون
نتابید با او کسی بر به جنگ
برآمد برین نیز چندی درنگ
حصاری شدش پر ز گنج و سپاه
ندیدی بران بارهبر باد راه
چو آگه شد از هفتواد اردشیر
نبود آن سخنها ورا دلپذیر
سپهبد فرستاد نزدیک اوی
سپاهی بلند اختر و رزمجوی
چو آگاه شد زان سخن هفتواد
ازیشان به دل در نیامدش یاد
کمینگاه کرد اندران کنج کوه
بیامد سوی رزم خود با گروه
چو لشکر سراسر برآشوفتند
به گرز و تبرزین همی کوفتند
سپاه اندرآمد ز جای کمین
سیه شد بران نامداران زمین
کسی بازنشناخت از پای دست
تو گفتی زمین دست ایشان ببست
ز کشته چنان شد در و دشت و کوه
که پیروزگر شد ز کشتن ستوه
هرانکس که بد زنده زان رزمگاه
سبک باز رفتند نزدیک شاه
چو آگاه شد نامدار اردشیر
ازان کشتن و غارت و دار و گیر
غمی گشت و لشکر همی باز خواند
به زودی سلیح و درم برفشاند
بهتندی بیامد سوی هفتواد
به گردون برآمد سر بدنژاد
بیاورد گنج و سلیح از حصار
برو خوار شد لشکر و کارزار
جدا بود ازو دور مهتر پسر
چو آگاه شد او ز رزم پدر
برآمد ز آرام وز خورد و خواب
به کشتی بیامد برین روی آب
جهانجوی را نام شاهوی بود
یکی مرد بدساز و بدگوی بود
ز کشتی بیامد بر هفتواد
دل هفتواد از پسر گشت شاد
بیاراست بر میمنه جای خویش
سپهبد بد و لشکر آرای خویش
دو لشکر بشد هر دو آراسته
پر از کینه سر گنج پر خواسته
بدیشان نگه کرد شاه اردشیر
دل مرد برنا شد از رنج پیر
سپه برکشید از دو رویه دو صف
ز خورشید و شمشیر برخاست تف
چو آواز کوس آمد از پشت پیل
همی مرد بیهوش گشت از دو میل
برآمد خروشیدن گاودم
جهان پر شد از بانگ رویینه خم
زمین جنب جنبان شد از میخ نعل
هوا از درفش سران گشت لعل
از آواز گوپال وز ترگ و خود
همی داد گردون زمین را درود
تگ بادپایان زمین را کنان
در و دشت شد پر سر بیتنان
برآن گونه شد لشکر هفتواد
که گفتی بجنبید دریا ز باد
بیابان چنان شد ز هر دو سپاه
که بر مور و بر پشه شد تنگ راه
برین گونه تا روز برگشت زرد
برآورد شب چادر لاژورد
ز هر سو سپه باز خواند اردشیر
پس پشت او بد یکی آبگیر
چو دریای زنگارگون شد سیاه
طلایه بیامد ز هر دو سپاه
خورش تنگ بد لشکر شاه را
که بدخواه او بسته بد راه را